خدای عشق ، بی تعارف او
هم او که در بساط یزدانیش
نیافریده از براش هم کف ، او
طواف می کند سرش خورشید
شده ست گرم این تشرّف او
به غمزه ای گرفته شهری را
چه ساده می کند تصرّف او
بهار عطر از آن شبی دارد
که کرده کوی او توقّف او
گرفته راه عشق بازی پیش
چو دیده شیخ و پاپ و اسقف او
بریده شد غزل که از وصلش
نیافت کامی از تلطّف ، او
شود به زیر بال و پر « رحمان »
تو را بگیرد از تصادف او ؟!
شاعر:رحمان زارع